حکایت بسیار جالب و خواندنی دزد و کاسب
ناخدا ترسيرا شنيدم كه همه روزخسبيدي و چون شب در آمدي، بر ديوار خانه مردمان شدي وهر چه باب دندان بودي، ربودي.
يكي مي كوفت درب ! خانهام دوش
كه بارت مي برم بي اجر و بي مزد
اگر در وا كني منّت پذيرم
بگفتم:كيستي؟ گفتا: منم، دزد
في الجمله مرا رگ امر به معروف و نهي ازمنكر بجنبيد. وقتي، آستينش گرفتم كه: شرم نداري كه شام تاريك از بهر غارتبه خانه مردمان درآيي؟
گفت: شرم دارم كه شب مي روم وگرنه چون فلان كاسب،به روز روشن راه مردمان مي زدم.
اي دوست، نيش سوزن مارا مكن قياس
با كا سبي كه تير جگر دوز مي زند
فرق است بينحضرت ايشان و من، كه من
راهي كه شام مي زنم، او روز مي زند
گفتمش: قدم بر «ديده مخلص» نه